بابا خودش را می مالد به در حمام. می گویم بابا جان الان می آیم عشقم!... آمدم نفسم!... آمدم بابایی!... صبر کن عزیزم!... آمدم!...
می پرم. به سرم زده. تیغ لعنتی نیست. قیچی را برمی دارم و توی وان دراز می کشم. چند دقیقه به قیچی خیره می مانم... انگار که نمی دانم چیست... انگار که داوینچی هیچ وقت اختراعش نکرده... بازش می کنم. می بندمش. قِرِچ قُروچ صدا می دهد...
بابا ماهواره را روشن می کند. می دانم کدام کانال زده. گوشم را تیز می کنم. از بین شُر و شُر آب می شنوم. صدای آل پاچینو است. می دانم که صدای خودش است. نمی شنوم. اما می دانم که اسلحه را روی شقیقه اش گذاشته و دارد یواش می گوید؛
Five. Four… three… two… one. Fuck it.
نمی شنوم... تِر و تِر آب نمی گذارد... اما می دانم که الان است که چارلی اسلحه را از دستش بقاپد و بعدش آل پاچینو خودش را بیندازد روی چارلی و دوباره اسلحه را بگیرد و بکشد روی چارلی و داد بزند و بگوید؛
Get ovtta here!
می گوید. بلند با آن صدای مردانه اش.
- Get ovtta here!
چارلی صدایش از ترس می لرزد.
- I’m stayin right here!
- Get ovtta here!
- I’m stayin right here!
- I’ll bolw your fuckin head off!
- the do it! You want to do it? Do it! Let’s go!
من نمی شنوم اما می دانم که الان سرهنگ چیک! ماشه را می کشد. می دانم که زیرلب می گوید؛
Fuck.
لج سرهنگ حسابی در آمده.
- Get ovtta here!
- you fucked up, all rigt so what? So every body does it. Get on with your life, would you?
سرهنگ نعره می زند.
What life?
I got no life!
مو های تنم سیخ می شود. حالا حتماً لایف را که می گوید کمی آب از دهنش می ریزد روی لب های خوشگل و صورتی اش... حتماً! حالا اشک از چشم چپش سرازیر می شود. هر وقت که این جمله رامی شنوم تنم شروع می کند به لرزیدن...
I,m in the dark here!
You undrerstand?
I,m in the dark!
اولین باری که این جمله را شنیدم حس کردم که کور شده ام... هیچ جا را نمی دیدم.... دست هام... مانیتور... فکر کردم توی تاریکی ام... چند بار محکم پشت سر هم پلک زدم... نه... کور نشده بودم!...
هیچ نمی خواهم بقیه اش را بشنوم... اینجاش را دوست ندارم... من توی تاریکی زندگی نمی کنم که بخواهم خودم را بکشم ولی توی کثافت که چرا!...
ای کاش کاسه کوزه را جمع کنم بروم یک بار دیگر سکانس رقص تانگو سرهنگ با دختر خوشگله را دوباره ببینم. امّا نه. باید کلک خودم را بکنم... خودم را خلاص کنم... خاتمه به این بدبختی و نجاست بدهم...
به اندازه ی پنج سانت لب قیچی را باز می کنم. با دست راستم عمود می گیرمش. می کوبم روی دست چپم... هاها... خون از دو سوراخ فواره می کند... فشفشه! هاها... حالا وقتش است دو لبه ی قیچی را به هم نزدیک کنم.
فایو... فور... تیری... تو... وان.فاک ایت!
یک چیز مثل برق می آید توی کلّه ام... مغزم را فشار می دهد! مثل یک پرتقال!... از توی گوش هام مثل سیخ رد می شود... می پیچد دور قلبم... اریب می رود... می آید... بالا... پایین... چپ و راست!
من چکار کردم؟ منِ خر چکار کردم؟ طوری ترش می کنم که انگار آرنجم به دست انداز پلّه خورده باشد. قیچی از دستم سُر می خورد می افتد توی آب... مثل یک فرشته که یواش توی ابرها پرواز می کند. دسته گل داوینچی هم عجب خوشگل پرواز می کند و یک رد قرمز قشنگ را ول می کند توی آب...
آه... هوهو... اوووم... چشم هام سیاهی می رود... سرم سبک می شود... خیلی سبک... مثل فرشته ها... مثل قیچی... پرواز می کنم.
صدای آب را نمی شنوم فقط می بینم که دارد با فشار خدا پایین می آید...
چشم هام رامی بندم. خواب می بینم که روی انبوه حلزون ها دراز کشیده ام... حلزون ها مرا به آسمان می برند... یواش، یواش... از توی ابر ها!...
بابا روی یک ابر ایستاده و یک بطری توی دستش است. با قیافه ایی جدی از بطری یک مایع زرد احتمالاً داغ می ریزد توی کاسه... می ریزد پشت سرم... بعد لبخند و لثه اش را...
چشم هام را باز می کنم. از لای مژه هایم می بینم که دل و روده ی دستم در آمده... اهه!... آش و لاش!...
هوووف... از این خون! سیل است!... جاری!... این همه خون از کجا آمد؟ بوی خون چقدر دلپذیر است! هوووم چه بوی خشمزه ایی... خون مثل یک مارِ قرمزِ پت و پهنُ بی انتها می رود توی راه آب گم می شود...
قلبم به تِتِ پِتِ افتاده. یک وقت تند می شود، یک وقت کند... همه جام سر می شود...
می خواهم بگویم بابا!... کمک!... کمک!... باباجان!... می گویم... شاید بابا بیاید و خودش را بمالد به در حمام و برود... شاید هم نگفته باشم... خوب است دوباره بگویم! اگر هم بگویم دیگر لطفی ندارد... حلزون ها مرا خیلی برده اند بالا کثافت ها!...
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: شنبه 23 دی 1391برچسب:ادبیات بی ربط,بویی که با او زندگی میکنم,داستانک,داستان کوتاه,داستان بی ربط,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب